گاهی اوقات که به تنهایی ام می اندیشم دلم می گیردوضربان قلبم تندمیشود...بغضی راه گلویم رامی بندد چشمانم تب میکندآنگاه به اتاقم میروم ودرگوشه ای آرام می نشیم وبه سایه ام تکیه میدهم. باخودم حرف میزنم باخودم درددل میکنم ودراین هنگام به ناگاه این واژه خیس وبارانی به یادم می افتدوبارهاباخودتکرارمیکنم."خدابامن است"وگویی ازحجم تنهایی ام کم میشود